و اگر کسی بخواهد در این زمینه تأملی بکند، بیگمان به نتیجه قطعی و قابل استنادی هم نخواهد رسید، چرا که بهرغم تفاوتهایی که در نوع وقایع یا رفتارهای شهروندان دیده میشود، در ماهیت این رویدادها تفاوت چندانی دیده نمیشود.
بازتاب ذهنی این نوع وقایع را میتوان در داستانهای کتاب«مرغ عشقهای همسایه روبهرویی» نوشته فرشته نوبخت دید.
در این مجموعه و پس از خواندن هر یک از داستانهای کتاب، آنچه در وهله اول حس میشود، نوعی احساس غربت و تنهایی آدمهایی است که به ظاهر در فضاهای شلوغی هستند اما این هیاهو و شلوغی هرگز نتوانسته آن خلأ را پر کند و تنهایی را از بین ببرد. بنابراین در هر فرصتی که شخصیتهای داستانی به دست میآورند، نخستین نکتهای که به آن میپردازند و به نوعی برای خود یادآوری و برای دیگران تعریف میکنند، همان حس تنهایی است که در شلوغی و هیاهوی شهر همواره با خود یدک میکشند.
در داستان«این دل...»، زنی که راوی بهصورت اتفاقی با او در مسیر مدرسه فرزندش برخورد میکند، وقتی میبیند شنونده خوبی برای بازگویی ماجراهای زندگیاش پیدا کرده، شروع میکند به تعریف کردن دل شکستگیهای خودش در زندگی. همچنین در داستان«خاطرات فراموش شده» زنی که از دوستان قدیمی راوی است به خانه او میآید و وقتی کنجکاوی طرف مقابل برای شنیدن ماجراهای زندگیاش را میبیند، شروع میکند به بازگویی خاطرات تلخی که از سر گذرانده است.
در داستان«این خانه پنجره ندارد» هم وقتی زنی به خانه راوی میآید، دل پری از ناملایمات زندگی دارد که دوست دارد برای کسی تعریف کند و این بار هم، کنجکاوی راوی، باعث شروع روایت اصلی داستان میشود. در بخش دیگری از داستانهای کتاب هم، معمولاً راوی، سنگ صبور شخصیتهایی است که اغلب ماجراهای تلخ و ناگواری را پشت سر گذاشته یا در حالگذار از این مرحله هستند.
شیوه روایی نویسنده در بیشتر داستانهای این مجموعه، بهگونهای است که او معمولاً زمینهای را فراهم میکند تا شخصیت اصلی وارد داستان بشود و ماجراهای خود را تعریف کند. خود راوی در اغلب موارد سعی میکنند بیطرف باشد و قضاوتی در مورد اعمال و گفتار شخصیتهای داستانی نداشته باشد اما به لحاظ نوع انتخابهایی که در گزینش شخصیتهای داستانی دارد و اغلب آنها زنها هستند در بعضی از موارد، بهصورت تلویحی افرادی در دنیای داستانی نویسنده سرزنش میشوند؛ بیشتر زنهایی که خود برای راوی درد دل میکنند یا راوی در زندگی آنها سرک میکشد، درباره مردهایی(شوهران خود) میگویند که در حق آنها کوتاهی کردهاند. این موضوع در داستانی که عنوان کتاب هم از آن برگرفته شده(مرغ عشقهای همسایه روبهرویی) نمود بیشتری دارد.
البته تلاش نویسنده در این داستان، نشان دادن بیپناهی مادری تنها در یک کلانشهر پر هیاهو است که در امواج ناملایمات زندگی، دست خالی و دست تنها گرفتار آمده است. در این داستان، روابط آدمها بهشدت سرد و بیروح است. هر چند نویسنده سعی میکند با نشان دادن رابطه گرم راوی داستان و کودک همسایه، به نوعی از این سردی روابط در فضای عمومی داستان بکاهد اما همان حس سرد، اغلب بر سایر بخشهای داستان غالب است. در تعدادی از داستانهای کتاب هم، نگاه نوستالژیکی به گذشته دیده میشود؛ داستان«یک فنجان قهوه، بیتو» نمونهای از این نوع آثار نویسنده است.
در اینجا هم حس غالب همان تنهایی شخصیتهای داستانی است اما برگشتن و نگاه کردن به گذشته، تا حدودی از تلخی تنهایی اکنون میکاهد: «زیور سرش را به طرفم چرخاند و پرسید: سولی؟ راستی چه میکند؟ هنوز هم پیانو درس میدهد؟ هنوز هم سیگارش را با چوب سیگارهای بلند میکشد؟ حالا چشمهایش برق میزد. گفتم: آره. «آی، آی... یادت هست که با میترا چه دیوانگیهایی داشتند؟ هنوز تنهاست؟» «هنوز.»
رنگ و رویش انگار جا آمده بود، یا شاید هم به خاطر نور زرد و قرمز چراغهای نئون بود که میافتاد توی صورتش. گفت: عجب روزگاری داشتیم. انگار دیگر زندگی کردن از یادمان رفته.» (ص 47)
جستوجوی دلخوشیهای زندگی در گذشته، مضمون اصلی داستان«دور، نزدیک» هم هست. در این داستان، زنی(راوی) به تنهایی به پارک آمده اما دوست دارد در خیالاتش تصور کند که فرزندانش(سعید و پرهام) هم در مقابلش دارند با توپ قرمز بادی بازی میکنند. این تصورات شیرین در پایان داستان رنگ میبازد و باز هم سایه سنگین تنهایی بر سر زن میافتد:«هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود که از کنار درخت افرا گذشتم و دیدم که چند چراغ گازی در چند جای پارک روشن شده و بعد صدای خنده کودکی را از جایی دور شنیدم.» (ص51)
جنس داستانهای نیمه دوم کتاب تا حدودی با بخشهای اولیه آن متفاوت است. مضامینی مانند مشکلات اجتماعی در بعضی از داستانهای این بخش دیده میشود که اغلب آنها در رویدادهای بیرونی خلاصه میشوند. درحالیکه در اغلب داستانهای نیمه اول کتاب، بیشتر به دغدغههای درونی افراد توجه شده و میشود گفت درون گرایی ویژگی شاخص بخش اول و برون گرایی از ویژگیهای داستانهای نیمه دوم کتاب است. بهویژه در داستان های«این آقای مطنطن» و «زندگی کسالت بار آقای ت» که در آنها روابط بیرونی افراد، تعیینکننده طرح داستان است. همچنین در داستان«میخکهای زرد»
حادثه محوری مورد توجه نویسنده قرار گرفته که در سایر کارهایش این ویژگی تا این اندازه برجسته نیست. البته در آخرین داستان کتاب(غبار)، باز هم موضوع محوری همان تنهایی و بیکسی یک زن است که در روند زندگی مشترک ظاهراً به بن بست رسیده و به خانه پدری برگشته است؛ آیندهاش در هالهای از ابهام قرار گرفته و او مستاصل، به تنها دستاویزی که فکر میکند، غرقشدن در تصویرهای رنگین و شاد گذشته است:«آن قدر آنجا ایستادم و به چشمانداز کوه خاکستری خیره شدم تا غروب بر سرش نشست و باز نسیمی با بویتر گلدانهای مادر، توی اتاق چرخ خورد و پدر شاهنامهاش را بست و از روی صندلیاش بلند شد و به طرف قاب عکسی که روی میز بود حرکت کرد. من غبار کهنه را از روی صورتش پاک کردم.» (ص109)
فصل مشترک اکثر داستانهای مجموعه«مرغ عشقهای همسایه روبهرویی»، دور شدن از نشاط، سرزندگی و قیل و قال زندگی در اثر گذشت زمان است. به عبارت دیگر، آدمها به هر میزان که در عمق زندگی پیش میروند، به همان اندازه در جاذبه هیولای تنهایی گرفتار میشوند.
در داستانهای فرشته نوبخت راهکاری برای برون رفت از شعاع این گرداب ارائه نشده و او تنها به ارائه تصاویری از این گرداب بسنده کرده که اغلب آنها هولناک و ناخوشایند هستند.